داستان های واقعی Fundamentals Explained
داستان های واقعی Fundamentals Explained
Blog Article
اما اینکه آیا این گزارشها صرفاً داستانهای ترسناک ارواح هستند یا خیر، معلوم نیست.
ماجرای تسخیر ادعایی پرونها از ژانویه ۱۹۷۱ شروع شد؛ زمانی که آنها به خانه جدید روستایی خود که در سال ۱۷۳۶ در هریسویل رود آیلند ساخته شده بود، نقل مکان کردند.
بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند ..
Rastannameh
او به سادگی گفت: «وارنها در گفتن داستانهای ارواح خوب هستند.»
انشا با موضوع پدربزرگ و مادر بزرگ به صورت کوتاه و بلند ادبی و زیبا
آنها استفاده از آن بهعنوان یک کارت پستال را توصیه کردند و مزرعه این کار را انجام داد.
روزها از این اتفاق میگذشت و من به همراه خواهرم به محض تاریکی هوا به خانه مراجعت میکردیم و دیگر جرات آن را نداشتیم که در هوای خنک و دلپذیر شامگاه در بیرون خانه پرسه بزنیم در یکی از روزها که برای خرید به یکی از فروشگاههای شهر رفته بودیم در فروشگاه یکی از دوستان صمیمی خود را دیدم و در مورد موجوداتی که مشاهده کرده بودیم زبان به سخن آوردم در کمال تعجب جولیا که با هم در یک کلاس تحصیل میکردیم شروع به گفتن یک خاطره در مورد مشاهده این چنین موجودات به زبان آورد تمامی نشانه ها و مشخصاتی که از موجوداتی که دیده بود با انچه که من مشاهده کرده بودم برابری میکرد و جالب تر از همه این بود که جولیا محل زندگی آنها را مرداب نزدیکی محل زندگی ما میدانست و بر این نکته پافشاری داشت که او بارها این موجودات را مشاهده کرده است که بدون آنکه بدن انها به کوچکترین گل و لای و کثافات مرداب آغشته شود با لباسهای بسیار تمیز از دل مرداب بیرون امده و به میان بوته زارها رفته اند ⬅… اگر دکتر ویلیامز وقایع را بدرستی به خاطر آورده و ناخوداگاه اطلاعاتش را در مورد جنیان با آنچه گفته قاطی نکرده باشد .
زونا سه ماه بعد مرده بود و یک همسایه او را در پای پلههایش پیدا کرده بود.
او نیوهون کانکتیکات را به مقصد سن خوزه آفتابی کالیفرنیا ترک کرد و مشغول ساخت عمارتی شد که بتواند ماوراءالطبیعه را سردرگم کند.
پیشنهاد میکنیم چند داستان واقعی ارواح را در ادامه این مطلب بخوانید.
آن اتاق خاص، (به دلایلی که هنوز به شدت مورد بحث طرفداران کوبریک هستند) به اتاق ۲۳۷ تغییر یافت و گفته میشود که توسط خانهدار تسخیر شده است. نه دوقلوهای همسان و نه پیرزنی در حال تحلیل رفتن، توسط مهمانان گزارش نشدهاند، اما آنچه مشاهده شده تحملش چندان آسان نیست.
اشکان میگفت:«برایم مهم نیست که هدا چند ساله است ولی دلم نمیخواهد جلوی من با دخترش ارتباط داشته باشد و حتی دوست ندارم که با دوستانش رفتوآمد کند.» از طرف دیگر هدا نیز در جلساتی که تنهایی با هم داشتیم، میگفت: «دلم میخواهد با اشکان ازدواج كرده و بين اقوام رفتوآمد کنم اما اشکان به شدت نسبت به رفت و آمدهای من و حتی ارتباط با دخترم حسادت ميكند و وقتی با هم بیرون هستیم اجازه نمیدهد دخترم با ما باشد.» هدا تعریف میکرد تا پیش از خواستگاری اشکان خانوادهاش دائما به او سرکوفت میزدند که حالا که مطلقه شده است هیچ پسری با او ازدواج نخواهد کرد و حالا هدا میخواهد به خانوادهاش ثابت کند که آنقدر توانایی دارد که با پسری بسیار جوان ازدواج کند.
در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود .
در زمان قاجار ، درکنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.